این مصاحبه، از زبان شخصی خیالی نوشته شده است. البته خیلی هم خیالی نیست؛ افراد زیادی کسب و کارشان را راه نمیاندازند و دلایلی هم برای این کار دارند. بیایید نگاهی به دلایلشان بیاندازیم.
چند سال پیش، قبل از این که دیجیکالا راه بیافتد، میخواستم فروشگاهی آنلاین راه بیاندازم. در آن زمان هنوز خبری از اینترنت و این حرفها نبود. یک خط دایلآپ داشتیم که با صدای تیر و تخته وصل میشد و هر صفحهی وب را نیم ساعته بالا میاورد. در آن زمان، انگلیسیام بدک نبود. هرچیزی را در یاهو سرچ میکردم (آن زمان گوگل وجود نداشت) به آمازون میرسیدم. یک بار خواستم کتاب بخرم. گفتم که؛ انگلیسیام بد نبود و کتاب انگلیسی هم میتوانستم بخوانم. ولی موقع دادن آدرس، فهمیدم که آمازون برای ایران چیزی نمیفرستد. خیلی ناراحت شدم. ولی یک هفته بعد، به خودم گفتم که چرا ما ایرانیها آمازون نداشته باشیم؟ خودم یک آمازون میسازم.
بله؛ ایدهی دیجیکالا مال من بود. قبل از این که این شرکت پایهریزی شود، ایدهاش به ذهن من رسید. ولی خب، اجرایش نکردم. احتمالا حدس بزنید چرا:
سرمایه نداشتم
بالاخره هر کاری سرمایه میخواهد. من هم سرمایه میخواستم. درست است که دیجیکالا، در ابتدا با هیچ شروع کرد. درست است که بیشتر کسب و کارهای موفق به دنبال سرمایه نرفتند، ولی من سرمایه نیاز داشتم. البته شاید اگر روی ایدهام بیشتر کار میکردم، سرمایهگذارها خودشان به سراغم میامدند؛ مثل بیشتر شرکتّهای موفق. ولی در هر صورت، سرمایه مشکل بزرگی بود.
ایدهام آنقدرها قوی نبود
باید بیشتر کار میکردم. ایدهی من خیلی خام بود. من میخواستم از همان ابتدا، در حد الآن دیجیکالا باشم. همین موضوع باعث میشد نیاز به سرمایهگذار پیدا کنم.
من خیلی زحمت کشیدم. بیست و پنج صفحه ایدههایم را نوشتم و به تمام اطرافیانم نشانشان دادم. به همه میگفتم نظرتان را بگویید. بعضی از افراد ایدههای جالبی داشتند. یکی میگفت حداقل صد نفر برای پاسخگویی به مشتری نگه دار. پشتیبانی مهم است. دیگری میگفت برای همه لباس فرم بگیر. حتی شکلش را هم به من گفت و قول داد خودش برایم تهیه کند. ایدهی همه را نوشتم و دفترم هر روز سیاهتر میشد. هر روز فکر میکردم دیگر چه کاری میشود برایش کرد؟ ایدهها میامدند و من هم یادداشتشان میکردم. ولی هر روز بیشتر احساس میکردم که ایدهام خام است. اشکالاتش را برطرف میکردم، ولی باز هم از جایی دیگر ایرادی بیرون میزد.
ایدهی من بسیار خام بود. باید بهترین میشدم. کاش کسی بود که راهنماییام میکرد.
زمان نداشتم
میدانید، من هر روز در مغازهام بودم. واقعا فرصت نداشتم که فروشگاه آنلاینم را راه بیاندازم. روزانه چند ساعت منتظر مشتری بودم، یک ساعت مغازه را تمیز میکردم و دو ساعت هم فوتبال بازی میکردم. بیرون رفتن با دوستان هم بود؛ هر هفته با دوستان میرفتیم شمال و یادش بخیر...لذتش خیلی زیاد بود.
برای راهاندازی فروشگاه آنلاین زمان نیاز داشتم. واقعا وقت طلاست.
چیزی نمیدانستم
راستش را بخواهید، هفتهای چند ساعت مطالعه میکردم. ولی هرچه بیشتر میخواندم، حس میکردم که کمتر میدانم. باید در مذاکره، منابع انسانی، فنون ارتباطی، مدیریت، تبلیغات و علومی دیگر استاد میشدم. چند سال زمان نیاز داشتم تا اینها را یاد بگیرم. البته از آن موقع تا الآن بیشتر از ده سال میگذرد. هیچ کدام اینها را هم یاد نگرفتهام. کاش همان موقع شروع به یادگیری میکردم و الآن همهچیز را بلد بودم.
راستش را بخواهید، همهی اینها بهانه بود. من، هنوز هم همان مغازه را دارم. دیجیکالا با پنج نفر شروع کرد. ایدهاش در ابتدا بسیار خام بود. به مرور تجربه کسب کردند و کارشان را گسترش دادند. شاید اگر من ایدهام را اجرایی میکردم، الان از آنها جلوتر بودم.
من سرمایه نمیخواستم. یک سایت کوچک میخواستم و همکاری که بتواند سفارشها را برساند. در ابتدای کار میتوانستم خودم به تلفنها جواب بدهم. نیاز به پشتیبانی نبود. مگر در ابتدای کار، چقدر سفارش داشتیم؟ از همان مغازه میتوانستم شروع کنم. کافی بود از اجناسش عکس بگیرم و برای هرکدام متنی بنویسم. زمان هم داشتم. میتوانستم شبها یک ساعت کمتر بخوابم. میتوانستم آخر هفتهها به جای رفتن به شمال، روی وبسایتم کار کنم. میتوانستم به جای این که همهچیز را یاد بگیرم و چرخ را از اول اختراع کنم، از مشاور کمک بگیرم. همهی اینها بهانه بود. من هنوز همان مغازه را دارم که اجناسش، یک هزارم اجناس دیجیکالا هم نیست. در آن زمان، داشتم از سختیهای کار فرار میکردم.
من نیاز به یک چیز داشتم؛ همت.