دختری ۳۲ ساله با ۷۰ سانتیمتر قد و شبانهروز افتاده به پهلو! از دور که نگاهش کنی در دل میگویی، مگر آن موجود میتواند دل خوش کند به زندگی؟ اصلاً مگر میتوانی چنین شرایطی داشته باشی و دلگرم باشی به زندگی؟ اما چند جملهای که با او رد و بدل میکنی و آشناتر میشوی، درمییابی که چه شوری دارد برای زیستن؛ درمییابی که امید به زندگی در وجودش موج میزند و همتی دارد به بلندای آسمان.
داستان فریبا معصومی دختر معلول کارآفرینی که تنها با هنر سرپنجههایش توانسته نام خود را پرآوازه کند بسیار شنیدنی است. قبلترها از آرزویش نوشته بودند که کارگاهی میخواسته برای کار و کارآفرینی و امروز دختری را میبینی که با تلاش و کوششی فوقالعاده از پیله تنهاییاش بیرون آمده و بهعنوان یکی از کارآفرینهای نمونه خود را مطرح کرده است.
دختر ساده روستایی که معلول به دنیا آمده، نه تنها با همت زیاد توانسته آرزوی مادرش را که داشتن یک خانه بوده برآورده کند، بلکه به یکی از نمادهای امید به زندگی در میان معلولان و حتی افراد سالم تبدیل شده است. کارگاه زیبای او در کنار خانهاش گنجینهای زیبا از هنرهای دستی است که تک تکشان را با سرپنجههای خود خلق کرده و حالا ۵۰ نفر با آموختن هنر قلاب بافی، ملیله دوزی، کاموا، عروسک بافی و... از او، خود دست به کار شدهاند و کارهای زبیا میآفرینند و ۱۵ نفر دیگر نیز در همین کارگاه کار میکنند تا در کنار این بزرگ زن کوچک، عروسکهای زیبا خلق کنند. فریبا این راه را با درآمدی ۱۵۰۰ تومانی آغاز کرد و امروز به جایی رسیده که تنها در همین تعطیلات نوروزی توانسته با هنرش دست کم ۱۵ میلیون تومان درآمد کسب کند.
انتخاب اخیر او بهعنوان یکی از کارآفرینان نمونه استان گیلان بهانهای شد تا با او دفتر زندگیاش را ورق بزنیم؛ دفتری که به گفته خودش دو بخش دارد؛ بخش تنهایی که ۲۶ سال از عمرش را به قول خودش تباه کرده و بخش زیبا و شیرین زندگیاش که از شش سال قبل آغاز شده و همچنان ادامه دارد.
روزهای تنهایی
فریبا چهارمین فرزند یک کشاورز گیلانی است و در روستای «صالح سرا»ی شولم از توابع فومن به دنیا آمده است. میگوید: «چهار خواهر و دو برادر دارم. هیچ کدام از خواهر و برادرهایم مانند من معلول نیستند. تا زمانی که آنها کنارم بودند، مشکلی نداشتم و تنها نبودم. اما با رفتن آنها به سر خانه و زندگی خودشان تنهاتر شدم. تنها من ماندم و مادر و پدرم. هر روز چشم به در منتظر ورود خواهرها و برادرها و بخصوص بچههایشان بودم تا برایشان نقاشی بکشم. از تخیلم استفاده میکردم و چیزهای مختلفی برایشان میکشیدم. از ۱۲ سالگی کارهایی مانند نقاشی و بافتنی انجام میدهم. ابتدا با دندانم میل بافتنی را میگرفتم اما دندانم خیلی درد میگرفت و اذیت میشدم. با دو میل هم میبافتم اما خیلی سختم بود. در کودکی هیچ گاه از مادرم نپرسیدم که چرا با بقیه فرق میکنم اما وقتی بزرگتر شدم و تنهایی به سراغم آمد احساس کردم باید واقعیت را بدانم.»
او میافزاید: «من به بیماری راشیتیسم مبتلا هستم و تنها سرم رشد کرده بود و تنهام رشدی نداشت. مثل یک نوزاد بودم و قدرت حرکت نداشتم و هنوز هم ندارم و همیشه روی زمین به پشت یا به پهلو قرار دارم. مادرم از روزی گفت که مرا باردار بود و خبر کشته شدن برادرش را شنید و دچار حمله عصبی شد. او را به درمانگاه منتقل و پزشکان نیز به او آمپول آرامبخش تزریق کردند و همین آمپول باعث شد تا من با این بیماری به دنیا بیایم. تنها دلخوشیام کشیدن نقاشی بود که آن را هم با پشت دست میکشیدم. خیلی افسرده بودم و مادرم هر روز مرا به بالکن خانه روستاییمان میآورد و ساعتها به دشت سرسبز و درختانی که هر فصل تغییر میکردند خیره میشدم. روزها از پی هم گذشتند و تصمیم گرفتم بافتنی کنم.»
فریبا ادامه میدهد: «از ۱۲ سالگی مشغول بافتنی شدم و نخستین بافتنیام دستگیره بود. همسایه خواهرم این دستگیره را ۱۵۰۰ تومان از من خرید. این پول آنقدر برای من ارزش داشت که آن شب از خوشحالی خواب به چشمانم نیامد. این پول حاصل دسترنج خودم بود و همین انگیزهای برای ادامه کار شد. پدر و مادر مجبور بودند برای کشاورزی به مزرعه بروند و من ساعتها در بالکن خانه تنها میماندم. با خدا راز و نیاز میکردم و درکنار آن با پولک دوزی، کاموابافی، عروسکسازی، نقاشی، گلسازی و... هر طور شده خودم را سرگرم میکردم. شروع به بافت ژیله و کلاه کردم و آنها را ۱۵ هزار تومان فروختم. تا به آن روز تنها دریافتیام مبلغ ۵۰ هزار تومانی بود که بهزیستی به ما میداد و آن را هم مادرم خرج خانه میکرد. در تمام آن سالها هرگز نشد که از خانه بیرون بروم. حرف و نگاه سنگین مردم باعث شده بود تا پدر و مادرم از وجودم خجالت بکشند و مرا با خود بیرون نبرند. حرف مردم باعث شد تا ۲۶ سال تمام خانه نشین باشم و تنها و تنها از بالکن خانه دنیا را تماشا کنم. از نگاه مردم فراری بودم و یک بار وقتی همراه مادرم به عروسی رفته بودم حرفهای آنها باعث شد تا دیگر به هیچ مراسمی نروم.»
فریبا از روزهایی گفت که با وساطت خواهرانش اجازه میگرفت که به خانه آنها برود و آرزو داشت که بتواند یک روز هنرش رابه همه نشان بدهد: «تنها رفت و آمد من به ایام نوروز محدود میشد و با وساطت خواهرانم فقط به خانه آنها میرفتم. ۲۶ سال از روزهای تنهایی من سپری شد و مادرم که همه زندگیام بود سکته کرد و ۴۵ روز در بیمارستانی در تهران بستری شد. هر روز بیتابیام بیشتر میشد و با وجود آنکه در خانه خواهرم بودم اما دلم پیش مادرم بود. با اصرار بالاخره به ملاقات مادر رفتم. نمیتوانست راه برود و وضعیت خوبی نداشت. وقتی مرا دید اشک ریخت و گفت فریبا تو چطور توانستی چسبیده به زمین ۲۶ سال خانهنشینی را تحمل کنی؟ گفتم مادر خدا جرعه کوچکی از صبر خودش را به آدمیزاد میدهد. در این سالها خدا به من صبر داد که توانستم تحمل کنم. به او گفتم، دلت قرص باشد؛ به پابوس امام رضا(ع) خواهیم رفت و شفایت را از امام هشتم(ع) خواهم گرفت.»
رؤیایی که رنگ واقعیت گرفت
میگوید: «آرزو را تنها باید به کسی گفت که توان برآورده کردنش را داشته باشد. کسی که همه دلها به پنجره فولادش گره میخورد و سنگ صبور همه آنهایی است که با امید به خاکپایش میشتابند.»
فریبا از آن روز اینگونه یاد میکند: «نخستینبار وقتی در نمایشگاه صنایع دستی رشت شرکت کردم کارهایم مورد توجه مردم قرار گرفت و مدیرکل بهزیستی رشت تصمیم گرفت از من قدردانی کند. وقتی از من پرسید چه چیزی میخواهم، درخواست بلیت هواپیما برای سفر به مشهد را مطرح کردم و چند روز بعد با پدر و مادرم به مشهد سفر کردیم. هیچ وقت روزی را که به زیارت بارگاه امام هشتم(ع) رفتم، فرامو ش نمیکنم. مادرم نمیتوانست راه برود و پدرم در حالی که مرا در کالسکه قرار داده بود به مادرم کمک میکرد. در حرم به دلیل ازدحام نتوانستم وارد بخش بانوان شوم و پدرم سعی کرد تا از قسمت آقایان مرا برای زیارت داخل حرم ببرد اما خدام حرم اجازه ندادند. دلم شکست و به ناچار پدر مرا پشت پنجره فولاد قرار داد و خودش به تنهایی داخل حرم رفت. با امام رضا(ع) درد دل کردم و قرآنی را که بهعنوان هدیه خریده بودم بالا گرفتم و اشک ریختم. گفتم این همه راه آمدهام که شما را زیارت کنم اما اجازه نمیدهند داخل بیایم. از شما میخواهم مادرم را که همه زندگی من است شفا بدهید و به من توانی بدهید که آرزوی پدر و مادرم را که داشتن یک خانه است برآورده کنم و سرمشقی باشم برای کسانی که احساس میکنند در زندگی هیچ امیدی وجود ندارد. وقتی با امام رضا(ع) مشغول نجوا کردن بودم یکی از خدام صدای مرا شنید و زمانی که پدرم بازگشت با عذرخواهی، ما را داخل حرم برد و من عاشقانه ضریح امام رضا(ع) را زیارت کردم. وقتی از حرم بیرون آمدم مادرم روی پای خودش ایستاده بود. اشک از چشمانم سرازیر شده بود. آن روز خدا صدای مرا شنید و پاسخم را داد.»
او میافزاید: «شش سال قبل در نمایشگاهی که در تهران برپا شده بود شرکت کردم و مسئولان از طریق رسانهها با من آشنا شدند و به این ترتیب هر روز کارهای من بین مردم نمود بیشتری پیدا میکرد. در نمایشگاههای مختلف شرکت کردم که مهمترین آنها نمایشگاههایی بود که توسط شهرداری در تهران برگزار میشد. فضای مجازی نیز به کمک من آمد و همه برای خرید عروسک یا کلاه و دستکش سفارش میدادند. با پولی که به دست آوردم خانهای در فومن برای پدر و مادرم خریدم و در کنار خانه کارگاهی به راه انداختم و در این کارگاه هنرم را آموزش میدهم. آرزویم این است که بتوانم در یک محیط مناسب این هنر را به معلولان آموزش بدهم تا آنها بتوانند در زندگیشان مستقل باشند و احتیاجی به مبلغ ناچیزی که ماهانه بهزیستی به آنها میدهد نداشته باشند.»
فریبا میگوید: «در نمایشگاههای مختلف و غرفهای که در قلعه رودخان برپا کردهام درآمد خوبی دارم، البته توریستها محصولات تولیدی مرا خیلی خوب میخرند. در نمایشگاهی که در اصفهان برپا شده بود ۱۴ میلیون تومان از فروش کارهای دستیام درآمد کسب کردم و در این ۱۵ روز ایام نوروز امسال نیز در قلعه رودخان ۱۵ میلیون تومان درآمد خالص به دست آوردم. شکی ندارم که اگر حمایت شوم میتوانم دستکم ماهانه ۲۰ میلیون تومان نیز فروش داشته باشم و از آن برای گسترش کارگاه و آموزش به معلولان استفاده کنم. در این سالها بارها با افرادی مواجه شدهام که با وجود جسم سالم هیچ امیدی در زندگیشان نداشتند. این افراد وقتی شرایط مرا دیدهاند و با آنها صحبت کرده ام، امید دوبارهای در زندگیشان پیدا کردهاند. این را از ته قلبم میگویم و به آن اعتقاد دارم؛«در زندگی هیچ جایی برای ناامیدی نیست.»