در نوشتهی قبلیمان راجع به زندگی فریلنسری و حال و هوایش صحبت کردیم. میخواستیم به شما کمک کنیم تا بتوانید دربارهی حضور در این دنیا تصمیم بگیرید. نوشتهی امروز، برای کسانی است که تصمیم خودشان را گرفتهاند و میخواهند سختیهای دنیای فریلنسری را به جان بخرند. میخواهم کمی کمکشان کنم. البته در این نوشته، میخواهم نظر و دیدم را به مفهوم «فوت کوزهگری» بگویم. این نوشته، برای کسانی که شتابزده به دنبال راهحلهای «زودبازده» هستند جذاب نخواهد بود. ولی من خواندنش را برای کسی که بخواهد نوشتهی بعدی را بخواند، لازم میدانم.
میگویند در زمانهای دور که حرفهها را به صورت استاد و شاگردی یاد میگرفتیم (کاش بتوانیم از آن دوران، رابطهی استاد و شاگرد را به دنیای امروزمان بیاوریم)، نوجوانی به کوزهگری علاقهمند میشود. در آن دوران هنوز مدرک سطح یک و سطح دو فنی و حرفهای، مدرک پژوهش در صنایع دستی، مدرک کارشناسی صنایع دستی و مدارک دیگر وجود نداشت. رزومه به دستها هم وجود نداشتند. بیشترین چیزی که باعث میشد بتوانید وارد بازار کار شوید، تایید استادی باسابقه بود که خارجیها امروز آن را با نام Reference Name میشناسند. نوجوان داستان ما هم برای گرفتن این تاییدیه و آموختن حرفهی کوزهگری، به سراغ کوزهگر شهرشان میرود و کار را با او شروع میکند.
استاد کوزهگر، آرام آرام جزییات کار را یاد شاگرد میدهد. هفتههای اول، مجبور بود به دنبال خاک مناسب برود. شاگرد نوجوان، آن قدر خاک بد آورد و آزمون و خطا کرد تا بالاخره از روی گیاهان، رنگ خاک، فاصله از شهر چندین فاکتور دیگر خاک خوب را تشخیص میداد. به قول معروف، در خاکشناسی برای خودش استادی شده بود.
شش ماه بعدی، فقط به این صرف شد که شاگرد، گل را «بسرشتد» و آن را ورز دهد. خمیر و گل کوزهگری هم به این سادگی ورز نمیخورد. شش ماه طول کشید تا دستهای نوجوان توانمند شود و بتواند فنِ ورز دادن را یاد بگیرد. من و شما هم اگر به جایش بودیم، شاید همین اندازه زمان نیاز داشتیم. بحث مهارت است؛ چیزی که بدون صرف زمان و با درس خواندنِ شبِ امتحان به دست نمیاید.
بعد از چهار سال، نوجوان پا به پای استاد فعالیت میکرد. استاد از او راضی بود و یک چهارم درآمد را به او میداد. شاگرد هم با استادش رابطهی خوبی داشت و از این که میتوانست پیش دیگران سری بلند کند، راضی بود. روزی از روزها، نوجوان حکایت (که حالا تبدیل به جوانی بیست ساله شده بود) تصمیم میگیرد که برای خودش کارگاهی کوچک باز کند. دعوای بین شاگرد و استاد، از همین جا شروع میشود.
استاد مخالف این کار بود. میگفت من به صلاحت نمیدانم که الآن کارگاه داشته باشی. چند سال میگذرد و عمرت را هدر میدهی. پشیمان میشوی. درخت دانشت تنومنداست، ولی هنوز میوهای ندارد. صبر کن تا میوهدار شود و بعد برو.
شاگرد هم مخالف استاد بود. میگفت اگر تو یک روز هم به کارگاه نیایی، خود من تمام کارها راانجام میدهم. چرا باید باز هم پیشت بمانم؟ میخواهم بیرون بزنم و برای خودم کار کنم. میخواهم صد درصد عایدی کارگاه مال من باشد.
استاد کمی مقاومت کرد، ولی بحث داشت به سمت ناخوشایندی میرفت. شاگرد حس کرد که استاد میخواهد استثمارش کند. استاد هم که نمیخواست شاگرد به او حس بدی داشته باشد، مقاومت نکرد و گفت هرکاری میخواهی بکن. ولی تاییدیهی من را نخواهی داشت.
شاگرد پولهایش را جمع کرد و برای خودش کارگاه زد. برای اولین بار، کوزهها را داخل کوره گذاشت و منتظر ماند. ولی زمانی که کوزهها رااز تنور خارج کرد، همه شکسته بودند.
بار دوم، سوم و چهارم هم همین اتفاق افتاد. کوزهها بدون دلیلی خاص، میشکستند. انواع گِلها، ذغالها و روشهای ورزدادن را امتحان کرد، ولی کوزهها باز هم میشکستند. جوان کوزهگر کاملا کلافه و آشفته شده بود. ولی غرورش اجازه نمیداد پیش استادش برود.
چند ماه گذشت و او حتی یک کوزه هم نساخته بود. مغازهاش خالی بود و مردم هم اعتنایی به او نداشتند. آبرویش کم کم رفت و دیگر چیزی برایش باقی نماند. دست از پا درازتر، پیش استادش بازگشت.
استاد هم سنگ تمام گذاشت و تا میتوانست سرکوفت زد. جوان شکسته شده بود و دوباره میخواست شاگردی کند. استاد هم میخواست دق و دلیاش را سر شاگرد قدیمی خالی کند. خلاصه این که بالاخره شاگرد التماس کرد و استاد هم که از لذت انتقام و آزار راضی شده بود، پذیرفت که جوان دوباره سرکارش برگردد. چند سالی گذشت و جوان، هنوز اندر خم کوچهای بود که کوزهها در آن میشکستند. در این چند سال، متوجه شد که اگر هم میتوانست کوزه بسازد، نمیتوانست مغازهداری کند. شاگرد جدیدی هم که برای کارگاه آمده بود، به او نشان داد که بلد نیست با شاگردهای کمسن و سال ارتباط برقرار کند.
در یک روز شنبه (شاید هم دوشنبه)، استاد که حالا کاملا پیر و ناتوان شده بود صدایش زد و کوزههای نپخته را نشانش داد. از جوان خواست که آنها را داخل کوره بگذارد. ولی باز هم همهی کوزهها شکستند.
استاد گفت طبقی دیگر آماده کند و کوزهها را قبل از گذاشتن داخل کوره، «فوت» کند. این کار، گرد و خاک روی کوزه را پاک میکرد. کوزهها بعد از پخته شدن، سالم و آماده تحویل جوان شدند. جوان بسیار شگفتزده بود، ولی دیگر میدانست که چرا استاد، این «فوت کوزهگری» را قبلا یادش نداده بود.
استاد به او گفت که میخواهد بازنشسته شود. بنابراین کارگاه را به او خواهد داد و مبلغی هم برای سالهای آخر عمرش از او میگیرد. جوان کوزهگر دیگر خوشحال نبود. چیزی را به سادگی به دست نیاورده بود که بخواهد خوشحال باشد. کارگاه هم برایش عزیزتر از جان بود و مصمم بود تا لحظهی مرگ، برپا نگهش دارد.
فوت کوزهگری یکی از استعارههای ادبی ماست. چند سال پیش، فکر میکردم که بیشتر شبیه گنج است؛ اگر پیدایش کنی، یکشبه ره صد ساله میروی. ولی امروز نظرم تغییر کرده است.
گفتن این که «تو در بازاریابی خبره نیستی» بسیار سخت است. مخاطب اصلا نمیداند بازاریابی چیست و فقط چند جمله از بزرگان را دربارهاش خوانده است. شاید هم چند سمینار شرکت کرده و پول زیادی خرج کرده باشد. ولی به جای گفتن این جمله، میتوان راه کمتنشتری را انتخاب کرد. میتوان رمزی در حد «فوت کردن» را پیش خود نگه داشت و تا زمانی که شاگرد به مهارتهایی انتزاعی مثل «بازاریابی»، «مذاکره» و «مدیریت» چیره نشده است، فوت کردن را به او نیاموخت. ولی متاسفانه (و بسیار متاسفانه) این راهکار امروز جواب نمیدهد.
مشکلی که من و شمای تحصیلکرده امروز با آن مواجهیم، این است که فوتهای کوزهگری را در کسری از ثانیه به دست میاوریم. هنوز نمیتوانیم کارگاه را بچرخانیم و جنسمان را بفروشیم، ولی دیتابیسهای زیادی برایمان نکته و «How to»ی آماده دارند. ما با مهارت و مفهوم پخته شدن ذهنمان بیگانهایم و جذب تیترهایی مثل «۱۰ نکته در فروش و بازاریابی» میشویم. به هر حال، من هم هرچه نکته دارم روی دایره میریزم تا از آن استفاده کنید. استدلالم این است که نگفتنشان در این روزگار معنایی ندارد. کسی که طالب باشد، بالاخره جواب را پیدا میکند. ولی انتظار ندارم که با تزریق این نکتهها در یک نوشته، به فریلنسری موفق و خفن تبدیل شوید. راه درازی پیش رویتان است و واماندن در آن هم باعث شکستتان میشود.
فوتهای کوزهگری در دنیای فریلنسری (۲)
نویسنده: محمد مرتجی