زهرا انصاری در این مطلب با شهامتی ستودنی خود را سوژه مطلب کرده است. انگار که در برابر آینه ایستاده و دارد اعتراف میکند چرا با وجود اینکه تحصیلات آکادمیک و دانشگاهیاش در حوزه کارآفرینی بوده اما نتوانسته در قامت یک کارآفرین ظاهر شود. البته این رفتار واقع بینانه و خودانتقادگر که در فرهنگ عمومی ما نادر اتفاق میافتد اتفاقاً یکی از ملزومات رسیدن به اکوسیستم کارآفرینی است. نمی گویم هزار دلیل برای کارآفرین نشدن من وجود دارد اما هستند علتهای ریز و درشتی که وقتی دقیق میشوم و روی هم میچینم، میرسم به دیواری که مانع از تفکر کارآفرینی من شده است.
از غلط بودن جوابم هراسیده ام
گاهی جواب یا ایدهای آن قدر در مغزم یا روی زبانم مزه مزه شده که زمانش دیر شده است. عین دوران مدرسه که معلم سؤال میپرسید و جوابش را میدانستم اما میترسیدم از غلط بودنش. ناچار همرنگ جماعت حداکثری میشدم و از جوابی که نوک زبانم بود صرف نظر میکردم. غافل از اینکه فرصت یک بار چشمک میزند و وقتی دستت را به علامت فهمش بالا نبری، از قافله جا میمانی.
دلبسته استخدام بوده ام
از کودکی تاکنون گزینههای روی میز برای آینده شغلیام فقط استخدام بوده. گاهی آنقدر شور و اشتیاق استخدام زیر پوست آدم میخزد که به هیچ چیز دیگر فکر نمیکند، چه برسد به آفرینش کار.
جرأت بازگشت از مسیر رفته را نداشتهام
در بحبوحه درس و کنکور، انتخاب رشتهای داشتهام که بر حسب علاقه نبوده و از انتخاب آنها هدفی مشخص را دنبال نکرده ام. میانه راه فهمیدهام که مسیر اشتباه است اما باز جرأت بازگشت از مسیر رفته را نداشته ام. انتخاب رشته تحصیلی شاید از مهمترین شالودههای زندگی من بوده است که بقیه قسمتهای زندگی و آیندهام بر اساس آن بنا شده است.
افکار خود را محدود به راههای شناخته شده و رشته تحصیلیام کردم و اگر در این گیر و دار فرصتی برایم پیش آمد آن را نادیده گرفتم.
همیشه به دنبال تأیید دیگران بودهام
همیشه تنهایی خرید کردن برایم آزار دهنده بوده است، حتماً باید کسی همراهم باشد تا تأیید کند، بویژه درباره خرید لباس. حتی اگر بین دو گزینه بمانم و مثلاً خودم رنگ سبز را بپسندم و همراهم رنگ قرمز را انتخاب کند، نظر او را ترجیح میدهم، هر چند منجر به پشیمانیام شود. علاوه بر اینها، خیلی کم پیش میآید تنهایی پارک یا سینما بروم.
گاهی مشورتها ما را از تعقیب ایدهها دلسرد میکنند
پیش آمده که ایده نوآورانهای را در ذهنم پرورش دادهام و بارها و بارها مرور کردهام و پلههای رسیدن به موفقیت و عملی کردن ایده را چیدهام اما هر وقت با خانواده یا همقطاران و دوستانم مطرح کردهام، آنقدر نه در کار آوردهاند، از شکست صحبت کردهاند و سنگهای جلوی راه را نشانم دادهاند که به کل از آن ایده دست کشیدهام و بعدها وقتی دیدهام شخص دیگری دست به همان کار زده و موفق شده، برایم فقط حسرتش باقی مانده است.