برای اغلب ما زمانی پیش میآید که پس از سبک، سنگین کردنهای زیاد و ترسیم هزاران اتفاق خوب یا بد، بالاخره از خود میپرسیم: پس چه زمانی کسب و کار خود را شروع خواهم کرد؟ یک سؤال دلهره آور و سرنوشت ساز در زندگی مان. چرا که این شروع، تغییر را میطلبد و دل کندن از شرایط موجود؛ برای خیلی از ما رها کردن شرایط موجود سختترین و ترسناکترین تصمیم ممکن است.
این سؤال که «پس چه زمانی کسب و کار خود را شروع خواهم کرد؟» میتواند واکنشی باشد در برابر: نارضایتی از شغل فعلی، ناخوشایندی از داشتن رئیس و بالادستیها، جستوجوی یک شغل، خواستن استقلال، جستوجوی وضع مالی بهتر و.... هر کدام از اینها که دلیلی باشد برای پرسش و جستوجوگری برای راهاندازی کسب و کار، باز قرار است اتفاقی فوقالعاده در زندگیمان رخ دهد.
از لحظهای که ایده کسب و کار در ذهن ریشه میدواند، رابطهای آن قدر قوی بین ما و کارمان شکل میگیرد که انگار میخواهیم فرزندمان را پرورش دهیم. فرض میکنم: بالاخره پس از پیچ و خمهای زیاد، کار خود را راه انداختهام ،اتفاقی خوشایند افتاده و الان رئیس خودم هستم. صاحب کار خودم و دستم باز است برای جامهعمل پوشاندن هر ایدهای. همان محیط کاری، ایده و افرادی خلاق که همیشه آرزو داشتم، اکنون دارم.
اما خب نباید اینقدر خیالم تخت باشد و فکر کنم همین که کارم راه افتاده به آخر موفقیت رسیدهام. در کارآفرینی تنها شروع کار مهم نیست. اینکه کاری را راه انداختیم، تازه شروع یک قصه پر تب و تاب کارآفرینی است. ما برای موفقیت در عرصه کار به نوآوریهایی نیاز داریم که تضمینکننده موفقیتمان باشند. نوآوریهایی که تحت هر شرایطی ما را به جلو براند و هر چیزی که باعث توقف است از سر راهمان بردارد. سؤالی که از خودم میتوانم بپرسم: نوآوری در کسب و کارم چه زمانی لازم است؟
الف) نوآوری زمانی نیاز است که باید در رقابتی بهتر باشم.
ب) نوآوری واکنشی است به اتفاقات اطرافم.
ج) نوآوری باید قبل از اینکه نیازی به واکنش من باشد، اتفاق بیفتد.
د) نوآوری در ابتدای راهاندازی کسب و کارم نیاز است و تمام.
گزینه «ج» صحیح است.
واقعیت این است اگر ما از نوآوری غافل شویم و پر و بال افکار نو را بچینیم این جهان است که ما را پشت سر خواهد گذاشت؛ گزینهای که برای توسعه و ارتقای تجارت و خدماتمان مدام باید در نظر بگیریم، نوآوری است.
فکر کنید اگر برای فرزند ۳ سالهمان اصرار داشته باشیم هر شب قصه «بزبز قندی» را بگوییم با همان ریتم و یکنواختی یا برای شعرخوانی سرسختانه فقط به «یک توپ دارم قلقلی...» چسبیده باشیم پس از چند روز از چشم کودکمان میافتیم؛ شاید هم بلند فریاد بزند که «اه بابا، چقدر تکراری» یا بگوید «خسته شدم» و شاید به مادر پناه ببرد برای قصه جدید اما اگر قصهها را با کمی تغییر بگوییم و با آب و تاب تعریف کنیم یا نامش را به «شنگول» و... تغییر دهیم یا کمی خلاق باشیم و بهدنبال قصههای آدم فضاییها برویم و... برای کودکمان جذابتر خواهیم بود و هر شب مشتاقتر برای شنیدن داستانمان.
کار نوپا هم همین است. مشتریان تا زمانی به ما گوش میسپارند که حرف تازهای برای گفتن داشته باشیم. آنها گوش به زنگ نوآوری ولو اندک در محصول و خدمت ما هستند و اگر نوآوری نباشد زیاد منتظر ما نمیمانند و به دیگری پناه میبرند. باید مدام «طرحی نو در انداخت...» زودتر از آنکه زمانش برسد.