چندی پیش با معلم خلاق و مبتکر یک پیش دبستانی حرف میزدم. ما عموماً این تیپ آدمها را جدی نمیگیریم به هزار و یک دلیل و فکر نمیکنیم یک معلم پیشدبستانی تا چه اندازه میتواند مهم باشد، در حالی که کودکان خود را در بهترین سالهای آموزش زیردست چنین معلمانی میسپاریم اما تصور نمیکنیم ذهنیت، باورها و روشهای تدریس آنها میتواند آینده آموزشی و طرز فکر فرزندان ما را شکل دهد. خوشبختانه آن معلم پیش دبستانی که با او حرف میزدم، کارش را کاملاً جدی گرفته بود. از آن معلمهایی نبود که مثلاً به خاطر نیاز مالی به آن اندک مقرری دل خوش کرده باشد و نه از دنیای کودکان سر دربیاورد و نه آموزشی در این زمینه دیده باشد. او خوشبختانه دراینباره بسیار پیگیر بود و از چند مدرسه مشابه در کشورهای اسکاندیناوی هم بازدید کرده بود و مطالعاتی هم در این زمینه داشت و با این اندوخته روشهای خلاقیت را به کودکان یاد میداد.
مطلب فاجعه باری که از این معلم پیش دبستانی شنیدم و حیرت انگیز بود، این بود: معلم مذکور از کودکان کلاس خود خواسته بود که چند دقیقهای با خود فکر کنند و پنج خواسته و نیاز خود را در ذهنشان بیاورند تا به واسطه معلم خود روی کاغذ آورده شود. معلم که پیشتر توانسته بود ارتباط بسیار خوبی با بچهها برقرار کند، به طور جداگانه تک تک آنها را خواسته بود، طوری که آنها در آرامش و بدون اینکه در معرض ترس از قضاوت بچههای دیگر قرار بگیرند، خواستههای خود را به معلم گفته بودند تا او ثبت کند. آن معلم میگفت نتیجه فاجعهبار بود چون 80درصد بچهها فقط خواسته مادی داشتند و کم نبودند بچههایی که خواسته و نیاز آنها خودروی شاسی بلند بود.
ما چه بلایی سر بچههایمان میآوریم؟ این سؤالی بود که آن معلم در گفتوگویی که با او داشتم، طرح میکرد. او به کشورهای متعددی سفر کرده و از نزدیک با نظامهای آموزشی و روحیات کودکان آشنا شده و میگفت به جرأت میتوانم بگویم در کمتر جایی این طور به رؤیاهای دنیای کودکان خیانت میشود. کودکان باید در رؤیاهای خود سیر کنند، رؤیاهایی که مال دنیای کودکان است اما اینکه قدرتطلبی و مادیگرایی مهار ناشده دنیای بزرگترها چنین به دنیای کودکان نفوذ کند، جای تأسف دارد. چرا حسرت و رؤیای یک کودک این است که سوار خودروی شاسی بلند شود؟ معلوم است که خانواده این کودک او را کشان کشان به این سمت بردهاند. معلوم است که فضا و اتمسفر این خانواده مبتنی بر قدرتگرایی و مسابقه دادنهای مداوم با دیگران است. حال در چنین اتمسفر و فضایی چگونه میتوان امید داشت که کودکان بتوانند کنار هم یک پروژه را با همکاری هم پیش ببرند. کودکان ما مهارت زیادی در این زمینه ندارند چون در خانهها عملاً مسابقه دادن و جلو زدن از دیگران به آنها یاد داده میشود و نه اینکه کنار دیگران قرار بگیریم و با آنها پروژهای را پیش ببریم.
ما بارها درباره اینکه کشور ما متکی به درآمدهای نفتی است و به خاطر این اقتصاد متکی به منابع زیرزمینی در موضع ضعف هستیم و اقتصاد ما براحتی دستخوش بالا و پایین شدنهای قیمت نفت میشود، سخن میگوییم. ما بارها میگوییم که کشور ما باید از دام این اقتصاد نفتی بیرون بیاید و به کشوری ثروت آفرین تبدیل شود اما نمیگوییم تا زمانی که تفکر ما تغییر نکند، ما در همان دامهایی خواهیم افتاد که پیشتر افتادهایم و پرسش این است که تفکر چه کسانی باید تغییر کند؟ آیا میتوان نوع تفکر و اندیشیدن یک مدیر 60 – 50 ساله را تغییر داد؟ مسلماً بافت شخصیت او چندان قابل تحول جدی نیست اما اگر روی کودکان سرمایهگذاری انجام شود و نوع تفکر و تعریف آنها درباره خود، توانمندیها، دیگران، منابع و... تغییر پیدا کند، در آن صورت میتوان امیدوار بود که ما شاهد تحولی جدی در این زمینهها باشیم.
کودک ما تلقیاش درباره خودش چیست؟ آیا کودک ما نقش خود را صرفاً یک گیرنده خدمات میداند؟ آیا کودک ما تصویر ذهنیاش از خودش این است که او وجود دارد و هست به خاطر اینکه خدمات دریافت کند؟ و حتماً این خدمات باید در بالاترین و گرانترین سطح خود باشد؟ کودک ما تصویر و تصورش از دیگران چیست؟ دیگران وجود دارند و هستند که به من خدمات بدهند؟ آن هم در بالاترین سطح؟ من نیازی به اندیشیدن ندارم چون ما به اندازه کافی پول داریم؟ پولی خوب است که راحت و بدون دردسر به دست آید؟ تولید کردن در این مملکت جواب نمیدهد اما واسطهگری و بنگاهداری و دلالی خوب است، پس عاقل کسی است که سراغ تولید نرود. ما خودمان نمیتوانیم خلاقانه فکر کنیم چون فقط خارجیها آدمهای خلاقی هستند. آدمی محترم است که بیشتر داشته باشد و کسی که کمتر دارد، آدم محترمی نیست.
باور کنید گزارههایی از این دست به واسطه نوع رفتار ما از همان کودکی در ذهن کودکان شکل میگیرد. وقتی فیالمثل در دنیای بزرگترها رسم بر این است که احترام به افراد بر اساس میزان داراییهای آنها باشد، کودک یاد میگیرد که ارزش یک انسان به داشتههای ظاهری اوست، حتی اگر آن داشتهها از رانت و زد و بند جمع شده باشد. وقتی برخی از ما صبح تا شب در گوش همدیگر میخوانیم که ایران درست شدنی نیست و اگر میشد از این کشور یک طوری بیرون آمد خیلی خوب میشد در آن صورت آیا میتوان امیدوار بود که عرق وطن خواهی و دوست داشتن وطن در ذهن و روان بچههای ما نفوذ کند؟ وقتی در خانواده یا مدرسه راهکارها و ایدههای کودکان جدی گرفته نشود، آیا میشود امیدوار بود که کودک در ادامه همچنان روی ارزشمندی ایدههایش تکیه کند؟ وقتی در خانوادهها مدام کودکان بدون اینکه کار خاص و مهمی انجام داده باشند، تشویق شوند و به نوعی این تصور ایجاد شود که کودک ما مهم و بی نظیر است - بدون آن که ارزشی از جانب کودک تولید شده باشد- آیا میتوان امیدوار بود که این کودک در ادامه بتواند با همسالان خود فارغ از نگاههای اقتدارگرا همکاری کند و خود را در یک جمع و گروه و تیم تعریف کند؟
وقتی در خانوادهها مسابقههای افسارگسیختهای برای تصاحب اشیای لوکستر و لاکچری درگرفته است و همه میخواهند خودروی شاسی بلند سوار شوند، آیا کودکان ما در ادامه به جزئی از این مسابقه ظاهرگرایی تبدیل نمیشوند و حسرتها و شادیهای آنها رنگ و بوی این ظاهرگرایی و مصرفگرایی را به خود نمیگیرد؟ آیا ما این گونه ارزشها را وارونه بر قامت ذهن و روح کودکان خود نمیپوشانیم که ارزش یک انسان نه به تولید بیشتر و بهتر که به مصرف بیشتر است و هر کسی بتواند بهتر و بیشتر خرج کند، او انسان محترم و شاخصی است و نه کسی که بهتر و بیشتر تولید کند؟ ما چه الگوهایی را برای فرزندان خود ایجاد میکنیم؟ چند نفر کارآفرین خلاق، مبتکر و ثروتآفرین ایرانی را میشناسید که الگوی کودکان و نوجوانان ایرانی باشند؟